ز آهم نخل حسرت شعله بالاست


چراغ مرده را آتش مسیحاست

به خاموشی سر هر مو زبانی ست


ز حیرت جوهر آیینه گویاست

دل فرهاد آب تیغ کوه است


سر مجنون گل دامان صحراست

رموز دل توان خواند از جبینم


مثال هرکس از آیینه پیداست

زبان لال است ، حیرانم جه می گفت


طلب خون شد نمی دانم چه می خواست

مشو غافل ز رمز هستی من


شکست این حباب آغوش دریاست

بساط حیرت آیینه داریم


جبین عجز فرش خانهٔ ماست

نه تنها ما و تو داغ جنونیم


فلک هم حلقه ای از دود سوداست

جهان نیرنگ حسن بی نشانیست


اگر آیینه گردی سادگیهاست

هوس تعبیری خواب امل چند


ز فرصت غافلی امروز فرداست

درین محفل گداز اشک شمعیم


نشاط از هرکه باشدکاهش از ماست

به دریای الم بیدل حبابیم


بنای ما به آب دیده برپاست